اي سحرگاه شب قدر حسين روي تو باشد مه بدر حسين
كي سزاوارت بود ويرانه اي جاي تو باشد فقط صدر حسين
كاش جانم مثل جانت خسته بود استخوانم مثل تو بشكسته بود
هر كجا اشكي ز چشمت مي چكيد تازيانه بر تنت بنشسته بود
كس به مانندت سر بابا نديد تو چرا با عُمر كم قدّت خميد
واي من، اين عقده گشته در دلم يك سه ساله دختر و موي سفيد
يا رقيه بهر من تدبير كن با نگاهت بر دلم تاثير كن
زينب، نهال غم، چه به ويرانه مي نشاند
مي ريخت خاك و آب هم از ديده مي فشاند
آن كوه استقامت و، آن معدن وقار
در ماتم رقيه، دگر طاقتش نماند
زينب كه تا سحر، همه شب در قيام بود
آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند
حبيب چايچيان