من خسته از زمانه
تو خسته تر از من،
من همنشين غم
تو همدمي بر من،
از راه ميرسي
صدا ميزني مرا:
بگذار غصه را
بنشين كنار من
....
باران - مدير وبلاگ
شب از راه رسيد
تنهايي بود و سكوتي مبهم
نور ماه به پنجره انگشت زد
هم سفره شديم
به آسمان نگريستم
سرشار از چشمك ستاره ها بود
آه....
راز شب برملا شد
و سينه ام به عشق آشنا
دل به آسمان سپردم
تا صبح دوباره آبي شوم
آبي همچون دريا...
باران -مدير وبلاگ
در اوج تنهايي و غم
در هجوم دشنه ها
به دنبال مرهمي
پوچي احساس، هويدا شد.
مهرباني زير صفر
عاطفه منهاي احساس و به توان بي نهايت
از هر راهي كه ره سپاري
به خود، خواهي رسيد
و اين كه از خويشتن خويش
گريزي نيست.
بايد كمتر دل سپرد
و بيشتر خود را يافت....
"باران" مدير وبلاگ