اي سحرگاه شب قدر حسين روي تو باشد مه بدر حسين
كي سزاوارت بود ويرانه اي جاي تو باشد فقط صدر حسين
كاش جانم مثل جانت خسته بود استخوانم مثل تو بشكسته بود
هر كجا اشكي ز چشمت مي چكيد تازيانه بر تنت بنشسته بود
كس به مانندت سر بابا نديد تو چرا با عُمر كم قدّت خميد
واي من، اين عقده گشته در دلم يك سه ساله دختر و موي سفيد
يا رقيه بهر من تدبير كن با نگاهت بر دلم تاثير كن
زينب، نهال غم، چه به ويرانه مي نشاند
مي ريخت خاك و آب هم از ديده مي فشاند
آن كوه استقامت و، آن معدن وقار
در ماتم رقيه، دگر طاقتش نماند
زينب كه تا سحر، همه شب در قيام بود
آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند
حبيب چايچيان
روزي سقراط حكيم مردي را ديد كه خيلي ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتي اش را پرسيد. شخص پاسخ داد :
در راه كه مي آمدم يكي از آشنايان را ديدم. سلام كردم.
جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم.
سقراط گفت : چرا رنجيدي ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است كه چنين رفتاري ناراحت كننده است.
سقراط پرسيد : اگر در راه كسي را مي ديدي كه به زمين افتاده و از درد به خود مي پيچد.
آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي ؟
مرد گفت : مسلم است كه هرگز دلخور نمي شدم. آدم از بيمار بودن كسي دلخور نمي شود.
سقراط پرسيد: به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي كردي؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي كردم طبيب يا دارويي به او برسانم.
سقراط گفت : همه اين كارها را به خاطر آن مي كردي كه او را بيمار مي دانستي.
آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود ؟
و آيا كسي كه رفتارش نا درست است، روانش بيمار نيست ؟
اگر كسي فكر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟
بيماري فكري و روان نامش "غفلت" است. و بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به كسي كه بدي مي كند و غافل است دل سوزاند و كمك كرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
پس از دست هيچ كس دلخور مشو و كينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان كه هر وقت كسي بدي مي كند در آن لحظه بيمار است.