باز دلها را بهاري كرده اي
سينه را آيينه كاري كرده اي
از فراز دلنواز ماذنه
چشمه ي توحيد جاري كرده اي
سينه را گاهي سكون بخشيده اي
گاه غرق بي قراري كرده اي
دست دل شويم همه اغيار را
بس مرا احسان و ياري كرده اي
چشم " باران " روشن از درياي تو
باز هم دل را بهاري كرده اي!
"باران" الهه قرباني
بيا كه سوز دلم ترانه مي سازد
براي ديدن رويت بهانه مي سازد
بيا ز غربت ديرينه ات كه چنين
ز درد فراقت غمگنانه مي سازد
اگر ز غم شده رويم خزان ولي چشمم
چو ابرهاي بهاري فسانه مي سازد
به شعله عشق تو چون پروانه
صد جان فداي جانانه مي سازد
" باران" خجل از بضاعت خويش است
و از توشه ي احساس ترانه مي سازد
"باران" الهه قرباني
قطار عشق سوي خدا مي رفت...،
همه سوار شدند ، اما وقتي قطار به بهشت رسيد ،
جز مخلصين همه پياده شدند و
فراموش كردند كه مقصد خدا بود نه بهشت !