خانه با رفتنت اين بار به هم ريخته است
شهر بي حيدر كرار به هم ريخته است
پدرم نبض زمان بودي و با رفتن تو
سحر و روزه و افطار به هم ريخته است
هر كسي ديد پدر، حال مرا گفت به خويش
دختر فاطمه بسيار به هم ريخته است
بستر خالي تو گوشه ي اين خانه پدر
علتي شد كه پرستار به هم ريخته است
بودنت مايه ي آرامش و آسايش بود
حال با رفتن تو كار به هم ريخته است
حسن غمزده را بيشتر از زخم سرت
قصه ي سينه و مسمار به هم ريخته است
حرفي از كوچه نبايد بشود پيش حسين
چون كه با گفتنش هر بار به هم ريخته است
صحبت از كوفه و بازار و اسيري كردي
از همان لحظه علمدار به هم ريخته است
گفته اي كوفه ميارند مرا طوري كه
همه ي كوچه و بازار به هم ريخته است
با اين گناهاني كه از ما مي زند سر
دارم يقين روي تو را ديدن محال است
بر فرض گيرم چهره ات را هم ببينم
يار تو بودن بي گمان خواب و خيال است
امروز هم شب شد شبيه روز پيشين
از دوريت آقا نه من آشفته حالم
نه از فراقت بغض دارم در گلو ، نه
چشمان گريان، من كماكان بي خيالم
آسان تر از نوشيدن يك جرعه آب است
دور از تو بودن يا نبودن در كنارت
محسن مهدوي