خدايا هرگز كسي را به چيزي كه قسمتش نيست عادت مده كه دل كندن از آن مرگ است.
يكي از علما مي گويد:
گفتن صد مرتبه اين ذكر شريف
هوالله الذي لا اله الا هو
باعث مي شود كه به درجات اهل يقين نزديك گردد.
قرآن مجيد،هدفهاي مقدس بعثت پيامبر اسلام(ص) را با جمله هاي كوتاهي بيان كرده است.يكي از آنها كه شايان توجه بيشتر مي باشد،اين آيه است:
«و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم »
«پيامبر اسلام تكاليف شاق،و غل و زنجيرهايي را كه بر آنها است بر مي دارد».
اكنون بايد ديد مقصود از غل و زنجيري كه در دوران طلوع فجر اسلام،به دست و پاي عرب دوران جاهليت بود،چيست؟مسلما مقصود،غل و زنجير آهنين نيست،بلكه منظور همان اوهام و خرافاتي است كه فكر و عقل آنها را از رشد و نمو بازداشته بود،و يك چنين گير و بند كه به بال فكر بشر بسته شود،به مراتب از سلسله آهنين،زيان بخش تر و ضرر بارتر است.زيرا زنجيرهاي آهنين پس از گذشتن مدتي،از دست و پا برداشته مي شود و فرد زنداني با فكر سالم و منزه از خرافات گام در زندگي مي گذارد،اما سلسله هائي كه از اوهام و اباطيل،بسان رشته هاي سردرگم،به عقل و شعور و ادراك انسان پيچيده مي شود،چه بسا تا دم مرگ با انسان همراه مي باشد،و او را از هر گونه تلاش،حتي براي باز كردن اين قيد و بند،باز مي دارد.انسان با فكر سالم و در پرتو عقل و خرد مي تواند هر گونه قيد و بند آهنين را در هم شكند،ولي فعاليت و تلاش انسان بدون فكر سالم و دور از هر گونه وهم و خيال،نقشي بر آب و عاري از فائده مي شود.
يكي از بزرگترين افتخارات پيامبر گرامي (ص)اين است كه:با خرافات و اوهام و افسانه و خيال،مبارزه نمود،و عقل و خرد بشر را از غبار و زنگ خرافات شستشو داد.و فرمود:من براي اين آمده ام كه قدرت فكري بشر را تقويت كنم،و با هر گونه خرافات به هر رنگ كه باشد،حتي اگر به پيشرفت هدفم كمك كند سرسختانه مبارزه نمايم.
سياستمداران جهان،كه جز حكومت بر مردم غرض و مقصدي ندارند،پيوسته از هر پيش آمدي به نفع خود استفاده مي كنند.حتي اگر افسانه هاي باستاني و عقائد خرافي ملتي به رياست و حكومت آنها كمك كند،از ترويج آن خودداري نمي نمايند،و اگر آنان،افرادي متفكر و منطقي باشند،در اين صورت به نام احترام به افكار عمومي و عقايد اكثريت،از افسانه ها و اوهام كه با ميزان و مقياس عقل تطبيق نمي كند،طرفداري مي كنند.
ولي پيامبر اسلام(ص)،نه تنها از آن عقائد خرافي كه به ضرر خود و اجتماع تمام مي شد،جلوگيري مي نمود،بلكه حتي اگر يك افسانه محلي،يك فكري بي اساس به پيشرفت هدف او كمك مي كرد،با تمام قوا و نيرو با آن مبارزه نموده و كوشش مي كرد كه مردم بنده حقيقت باشند نه بنده افسانه و خرافات.اينك از باب نمونه داستان زير را مطالعه بفرمائيد:
...يگانه فرزند ذكور حضرت پيامبر(ص)،به نام «ابراهيم »درگذشت.پيامبر(ص) در مرگ وي غمگين و دردمند بود،و بي اختيار اشگ از گوشه چشمان او سرازيرمي شد.روز مرگ او آفتاب گرفت،ملت خرافي و افسانه پسند عرب:گرفتگي خورشيد را نشانه عظمت مصيبت پيامبر(ص) دانسته و گفتند:آفتاب براي مرگ فرزند پيامبر گرفته شده است. پيامبر(ص) اين جمله را شنيد،بالاي منبر رفت و فرمود:آفتاب و ماه،دو نشانه بزرگ از قدرت بي پايان خدا هستند و سر به فرمان او دارند،هرگز براي مرگ و زندگي كسي نمي گيرند.هر موقع ماه و آفتاب گرفت،نماز آيات بخوانيد.در اين لحظه از منبر پائين آمد،و با مردم نماز آيات خواند.
فكر گرفتگي خورشيد،به خاطر مرگ فرزند صاحب رسالت،گر چه عقيده مردم را سبت به وي راسختر مي ساخت،و در نتيجه به پيشرفت آئين او كمك مي كرد،ولي او هرگز راضي نشد كه موقعيت او از طريق افسانه در دل مردم تحكيم گردد.
مبارزه وي با افسانه و خرافه،كه نمونه بارز آن،مبارزه با بت پرستي و الوهيت هر مصنوع ممكن مي باشد،نه تنها شيوه دوران رسالت او بود،بلكه او در تمام ادوار زندگي،حتي در زمان كودكي با اوهام و خرافات مبارزه مي نمود.
روزي كه سن محمد«ص »،از چهار سال تجاوز نمي كرد،و در صحرا زير نظر دايه و مادر رضاعي خود«حليمه »زندگي مي نمود،از مادر خود درخواست كرد كه همراه برادران رضاعي خود به صحرا رود.«حليمه »مي گويد:فرداي آن روز،محمد را شستشو دادم،و به موهايش روغن زدم،به چشمانش سرمه كشيدم،براي اينكه ديوهاي صحرا به او صدمه نرسانند،يك مهره يماني كه در نخ قرار گرفته بود،براي محافظت به گردن او آويختم.محمد«ص »مهره را از گردن درآورد و به مادر خود چنين گفت:مادر جان آرام،خداي من كه پيوسته با من است،نگهدار و حافظ من است.
بيتو اي دل نكند لاله به بار آمده باشد
مادراين گوشه ي زندان و بهار آمده باشد
چه گلي گر نخروشد به شبش بلبل شيدا
چه بهاري كه گلش همدم خار آمده باشد
نكند بيخبر از ما به در خانهي پيشين
به سراغ غزل و زمرمه يار آمده باشد
از دل آن زنگ كدورت زده باشد به كناري
باز با اين دل آزرده كنار آمده باشد
يار كو رفته به قهر از سر ما هم ز سر مهر
شرط ياري كه به پرسيدن يار آمده باشد
لاله خواهم شدنش در چمن و باغ كه روزي
به تماشاي من آن لالهعذار آمده باشد
شهريار اين سر و سوداي تو داني به چه ماند
روز روشن كه به خواب شب تار آمده باشد
شهريار
در ايام جواني به همراه پدرم به نجف اشرف مشرف شده بودم. به شدت تشنه علوم و معارف ديني بودم. با تمام وجود خواستار اين بودم كه در نجف بمانم و در حوزه تحصيل كنم ولي پدرم كه مسن بود و جز من پسر ديگري كه بتواند در كارها به او كمك كند نداشت و با ماندنم در نجف موافق نبود. در حرم اميرالمومنين (ع) به حضرت التماس كردم كه ترتيبي دهند كه در نجف بمانم و درس بخوانم و آن قدر سينه ام را به ضريح فشار مي دادم و مي ماليدم كه تمام سينه ام زخم شده بود.
حالم به گونه اي بود كه احتمال نميدادم به ايران برگردم. به خود مي گفتم كه يا در نجف مي مانم و مشغول تحصيل مي شوم و يا اگر مجبور به بازگشت شوم همين جا جان مي دهم و مي ميرم. با علماء نجف هم كه مشكلم را درميان گذاشتم تا مجوزي براي ماندن در نجف از آنها بگيرم به من گفتند كه وظيفه تو اين است كه رضاي پدرت را تأمين كني و براي كمك به او به ايران بازگردي. در نتيجه متوسل شدنم به علماء كاري از پيش نبرد. تا اين كه با همان حال همراه پدرم به كربلا مشرف شديم. در حرم حضرت اباعبدالله(ع) در بالا سر ضريح همه چيز حل شد و آن التهاب فرو نشست و به طور كامل آرام شدم طوري كه هنگام رفتن به ايران حتي جلو تر از پدرم و بدون هرگونه ناراحتي به راه افتادم و به ايران باز گشتم.
در ايران اولين كساني كه براي ديدن من به عنوان زائر عتبات به منزل ما آمدند دو نفر آقا سيد بودند. آنها را به اتاق راهنمايي كردم و خودم براي آوردن وسايل پذيرايي رفتم. وقتي داشتم به اتاق برمي گشتم جلوي در اتاق پرده ها كنار رفت و حالت مكاشفه اي به من دست داد و درحاليكه سفره در دستم بود حدود بيست دقيقه اي در جاي خود ثابت ماندم.
ديدم بالاي سر ضريح امام حسين(ع) هستم و به من حالي كردند كه آنچه را كه مي خواستي از حالا به بعد بگير. آن دو آقاي سيد هم با يكديگر صحبت مي كردند و مي گفتند او در حال خلسه است. از همان جا شروع شد. آن اتاق تا سي سال عزاخانه اباعبدالله(ع) بود و اشخاصي كه به آنجا مي آمدند بي آن كه لازم باشد كسي ذكر مصيبت بكند همه مي گريستند.در اثر عنايات حضرت اباعبدالله(ع) كار به گونه اي بود كه خيلي از بزرگان مثل مرحوم حاج ملا آقا جان، مرحوم ايت الله شيخ محمد بافقي، مرحوم ايت الله شاه آبادي بدون اين كه من به آن جا بروم و التماس و درخواست كنم، با علاقه خودشان به آنجا مي آمدند.