در ايام جواني به همراه پدرم به نجف اشرف مشرف شده بودم. به شدت تشنه علوم و معارف ديني بودم. با تمام وجود خواستار اين بودم كه در نجف بمانم و در حوزه تحصيل كنم ولي پدرم كه مسن بود و جز من پسر ديگري كه بتواند در كارها به او كمك كند نداشت و با ماندنم در نجف موافق نبود. در حرم اميرالمومنين (ع) به حضرت التماس كردم كه ترتيبي دهند كه در نجف بمانم و درس بخوانم و آن قدر سينه ام را به ضريح فشار مي دادم و مي ماليدم كه تمام سينه ام زخم شده بود.
حالم به گونه اي بود كه احتمال نميدادم به ايران برگردم. به خود مي گفتم كه يا در نجف مي مانم و مشغول تحصيل مي شوم و يا اگر مجبور به بازگشت شوم همين جا جان مي دهم و مي ميرم. با علماء نجف هم كه مشكلم را درميان گذاشتم تا مجوزي براي ماندن در نجف از آنها بگيرم به من گفتند كه وظيفه تو اين است كه رضاي پدرت را تأمين كني و براي كمك به او به ايران بازگردي. در نتيجه متوسل شدنم به علماء كاري از پيش نبرد. تا اين كه با همان حال همراه پدرم به كربلا مشرف شديم. در حرم حضرت اباعبدالله(ع) در بالا سر ضريح همه چيز حل شد و آن التهاب فرو نشست و به طور كامل آرام شدم طوري كه هنگام رفتن به ايران حتي جلو تر از پدرم و بدون هرگونه ناراحتي به راه افتادم و به ايران باز گشتم.
در ايران اولين كساني كه براي ديدن من به عنوان زائر عتبات به منزل ما آمدند دو نفر آقا سيد بودند. آنها را به اتاق راهنمايي كردم و خودم براي آوردن وسايل پذيرايي رفتم. وقتي داشتم به اتاق برمي گشتم جلوي در اتاق پرده ها كنار رفت و حالت مكاشفه اي به من دست داد و درحاليكه سفره در دستم بود حدود بيست دقيقه اي در جاي خود ثابت ماندم.
ديدم بالاي سر ضريح امام حسين(ع) هستم و به من حالي كردند كه آنچه را كه مي خواستي از حالا به بعد بگير. آن دو آقاي سيد هم با يكديگر صحبت مي كردند و مي گفتند او در حال خلسه است. از همان جا شروع شد. آن اتاق تا سي سال عزاخانه اباعبدالله(ع) بود و اشخاصي كه به آنجا مي آمدند بي آن كه لازم باشد كسي ذكر مصيبت بكند همه مي گريستند.در اثر عنايات حضرت اباعبدالله(ع) كار به گونه اي بود كه خيلي از بزرگان مثل مرحوم حاج ملا آقا جان، مرحوم ايت الله شيخ محمد بافقي، مرحوم ايت الله شاه آبادي بدون اين كه من به آن جا بروم و التماس و درخواست كنم، با علاقه خودشان به آنجا مي آمدند.