از خودم مي پرسم:
اگر سهراب در اين عصر مي زيست، باز مي خواند؟!:
" چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد"
با چه چشمي آيا
ظلم را زيبا ديد، جور را معني كرد؟!
او نمي دانست چرا مي گويند:
" اسب حيوان نجيبي است، كبوتر زيباست!
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست!"
و من انديشيدم:
ز چه رو عشق در سينه ي انسان ها نيست؟
قلب ها خاربن تنهايي است!
و چرا نقاشي رنگ شب مي گيرد؟
آبي و سبز دگر پيدا نيست؟
آه! باز هم چشم ها را بايد شست؟ قلب ها را اما؟!
"باران"